نمیدونم آخرش کار درستی کردم یا اشتباه، اما خب جوری که مهدی باهام اتمام حجت کرد مسئولیت هرگونه وابستگی و دلبستگی و ازینجور احساسات پای خودمه، خب، اون یه گوشه ماجراس، بخشِ خیلی کوچیکی ازین ماجراست، اصلی ترین و بزرگترین بخشِ این چالش خودمم، مهدی برای من برابر بود با یه ترس، یه ترس کاذب، و هرچی تلاش کردم ازش فرار کنم اون بیشتر بهم حمله میکرد و بزرگتر و ترسناک تر داشت میشد، در واقع اون اونقدرا بزرگ نبود که بتونه اشکه منو دراره، اما من تو ذهنم اونقدر بزرگش کردم که تو مدت کوتاهی اشکم به خاطرش درومد، و خوابه شبونه ام رو ازم گرفته بود، فرار و فراموش کردن که جواب نداد، امیدوارم رفتن به دل ترس و جِر واجِر کردنش جواب بده، این برای من یه چالشه، برای محک زدنِ خودم، برای شناختِ بهترِ خودم، میدونم بازی با "دل" کارِ عاقلانه ای نیست اما چاره دیگه ای نداشتم، داشتم؟ هرچقدر هم خودمو سرگرم میکردم حتی اگه با یکی دیگه یه رابطه خیلی نزدیک رو شروع میکردم بازم اونو هر روز تو دانشگاه میدیدم و بهش فکر میکردم دوباره، من هدفم از بودن یا اون پاسخ به نیاز های عاطفیم نیست، اون صرفاً برام یه دوستِ عادیه مثله سمانه مثله نرگس ، دیگه نمیخوام بترسم، میخوام وابسته نبودنو یاد بگیرم، میخوام شاد بودن و اهمیت ندادن رو یاد بگیرم، دوباره میگم، میخوام اهمیت ندادنو یاد بگیرم، اومدم دانشگاه که یاد بگیرم، عاشقِ خودم باشم و به خودم حال بدم، کاری کنم که بهم خوش بگذره و تحت هر شراطی خودمو خوشحال کنم،و همینطور مراقبِ خودم باشم، هیشکی بیشتر از خودم و احساسات و روحم ارزش نداره، تو این دنیا فقط و فقط خودمو دارم، خودمو خدام


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ابروزنامه Thomas یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه بلاگ کوثر بریهی نژاد Saurabh Mike Lunatic Mind یو درس انتشارات محصولات صوتی و تصویری مذهبی پونه رایانه