ازین بالکن های ساختمون دانشکده اومده بودم بیرون و عکس میگرفتم از منظره،
منتظرِ سمانه بودم که از سالن امتحان بیاد بیرون
اون لحظاتی که داشتم عکس میگرفتم به اون هم فکر میکردم، منظره تکراری بود و ناجذاب، به حرفای دیشبش فکر میکردم و عکس میگرفتم، میگفت آخه دانشگاه چه قشنگیای داره که اینقد ازش عکس میگیری، میگفتم دوس دارم، بش گفتم دانشگاه رو از خونمون بیشتر دوست دارم بهش گفتم دانشگاه برام مثله مدرسه هاگوارتزه واسه هری پاتر، بش گفتم شاید علته اینهمه عشقم به دانشگاه رشتهم باشه، چون عاشق رشته و جَو صمیمیِ کلاسمون ام (اینارو به اون گفتم دیشب، چه اغراق هایی) همچنان که داشتم با یه ژست حرفه ایطوری از دانشگاه و خودم عکس میگرفتم یهو یه اسمس اومد.خودش بود.نوشته بود داری عکسای قشنگ میگیری از دانشگامون :))) فک کنم از ساختمون A داشت دید میزد منو.چون معمولا کلاسشون اونجاست.روزِ من ساخته شد.دیگه هیچی نتونست بعد از پیامِ دادنِ اون حاله منو بهم بریزه، نه سوتیم توی کلاس ادبیات که رُسته رو به اشتباه رَسته تلفظ کردم، نه اونجا که فهمیدم توی امتحان جای consumption نوشته بودم consumable و نه اونجا که اون پیرزن تو خیابون به یه ذره مویی که از مقنعهم بیرون بود گیر داد و نه اونجایی که اومدم خونه دیدم ناهار نداریم و نه هیچی ، اینا شاید خوب باشن، اما ترسناکن، چرا اون باید اییینقدر تاثیر داشته باشه رو من؟ روی حالم؟؟ اگه یه روز باعث شه اونقدر حالم بد شه که هیچ اتفاقِ خوبی حالمو خوب نکنه چی؟؟؟ من میترسم و نمیدونم باید چه غلطی کنم، خدایا؟ هلپ می توروخدا
درباره این سایت