نمیدونم آخرش کار درستی کردم یا اشتباه، اما خب جوری که مهدی باهام اتمام حجت کرد مسئولیت هرگونه وابستگی و دلبستگی و ازینجور احساسات پای خودمه، خب، اون یه گوشه ماجراس، بخشِ خیلی کوچیکی ازین ماجراست، اصلی ترین و بزرگترین بخشِ این چالش خودمم، مهدی برای من برابر بود با یه ترس، یه ترس کاذب، و هرچی تلاش کردم ازش فرار کنم اون بیشتر بهم حمله میکرد و بزرگتر و ترسناک تر داشت میشد، در واقع اون اونقدرا بزرگ نبود که بتونه اشکه منو دراره، اما من تو ذهنم اونقدر بزرگش کردم که تو مدت کوتاهی اشکم به خاطرش درومد، و خوابه شبونه ام رو ازم گرفته بود، فرار و فراموش کردن که جواب نداد، امیدوارم رفتن به دل ترس و جِر واجِر کردنش جواب بده، این برای من یه چالشه، برای محک زدنِ خودم، برای شناختِ بهترِ خودم، میدونم بازی با "دل" کارِ عاقلانه ای نیست اما چاره دیگه ای نداشتم، داشتم؟ هرچقدر هم خودمو سرگرم میکردم حتی اگه با یکی دیگه یه رابطه خیلی نزدیک رو شروع میکردم بازم اونو هر روز تو دانشگاه میدیدم و بهش فکر میکردم دوباره، من هدفم از بودن یا اون پاسخ به نیاز های عاطفیم نیست، اون صرفاً برام یه دوستِ عادیه مثله سمانه مثله نرگس ، دیگه نمیخوام بترسم، میخوام وابسته نبودنو یاد بگیرم، میخوام شاد بودن و اهمیت ندادن رو یاد بگیرم، دوباره میگم، میخوام اهمیت ندادنو یاد بگیرم، اومدم دانشگاه که یاد بگیرم، عاشقِ خودم باشم و به خودم حال بدم، کاری کنم که بهم خوش بگذره و تحت هر شراطی خودمو خوشحال کنم،و همینطور مراقبِ خودم باشم، هیشکی بیشتر از خودم و احساسات و روحم ارزش نداره، تو این دنیا فقط و فقط خودمو دارم، خودمو خدام
ازین بالکن های ساختمون دانشکده اومده بودم بیرون و عکس میگرفتم از منظره،
منتظرِ سمانه بودم که از سالن امتحان بیاد بیرون
اون لحظاتی که داشتم عکس میگرفتم به اون هم فکر میکردم، منظره تکراری بود و ناجذاب، به حرفای دیشبش فکر میکردم و عکس میگرفتم، میگفت آخه دانشگاه چه قشنگیای داره که اینقد ازش عکس میگیری، میگفتم دوس دارم، بش گفتم دانشگاه رو از خونمون بیشتر دوست دارم بهش گفتم دانشگاه برام مثله مدرسه هاگوارتزه واسه هری پاتر، بش گفتم شاید علته اینهمه عشقم به دانشگاه رشتهم باشه، چون عاشق رشته و جَو صمیمیِ کلاسمون ام (اینارو به اون گفتم دیشب، چه اغراق هایی) همچنان که داشتم با یه ژست حرفه ایطوری از دانشگاه و خودم عکس میگرفتم یهو یه اسمس اومد.خودش بود.نوشته بود داری عکسای قشنگ میگیری از دانشگامون :))) فک کنم از ساختمون A داشت دید میزد منو.چون معمولا کلاسشون اونجاست.روزِ من ساخته شد.دیگه هیچی نتونست بعد از پیامِ دادنِ اون حاله منو بهم بریزه، نه سوتیم توی کلاس ادبیات که رُسته رو به اشتباه رَسته تلفظ کردم، نه اونجا که فهمیدم توی امتحان جای consumption نوشته بودم consumable و نه اونجا که اون پیرزن تو خیابون به یه ذره مویی که از مقنعهم بیرون بود گیر داد و نه اونجایی که اومدم خونه دیدم ناهار نداریم و نه هیچی ، اینا شاید خوب باشن، اما ترسناکن، چرا اون باید اییینقدر تاثیر داشته باشه رو من؟ روی حالم؟؟ اگه یه روز باعث شه اونقدر حالم بد شه که هیچ اتفاقِ خوبی حالمو خوب نکنه چی؟؟؟ من میترسم و نمیدونم باید چه غلطی کنم، خدایا؟ هلپ می توروخدا
اما من هنوز زنده ام، هنوز آهنگ گوش میکنم و لذت میبرم، هنوز به فرداها امید دارم، چون من بلدم، بلدم چجوری زخما و دردام رو پله کنم واسه ادامه دادن، واسه رسیدن، چجوری صبوری کنم، چجوری نادیده بگیرم و بگذرم از دو رویی هایی که در حقم شد، خیانت هاشون، زخم زبون هاشون، به تمسخر گرفتن هاشون و تحقیر کردن هاشون، و بزرگترین تنبیهم براشون اینه که خیلی شیک و مجلسی تشریف ببرن بیرون از زندگیم، تا اَبد، و بلدم چجوری عاشق تر شم، عاشقِ خودم، و یاد گرفتم که رفیقی ندارم جز اون بالاسری، همون که بهم قدرت و انگیزهی ادامه دادنو میده، همون که بهم میگه کینه نداشته باش از کسی فقط با صبوری بگذر ازشون و تلاشتو واسه آیندت بکن و موزیکتو گوش بده و عاشقِ من باش، عاشقِ من و خودت، منم بهش میگم که کمکم کنه شبیه اون آدم بدای زندگیم نشم، آدمایی که روحشون حقیره.
درباره این سایت